«تو آسمانها دنبالت میگشتم.»
چنان بر پشت مرد کوبید که نزدیک بود لیوان از دستش بیفتد. مرد هراسان لیوان را روی میز گذاشت.
«چه کار میکنید؟»
عباس همچنان خم ماند روی میز و چشمان ریزش را دوخت به مرد:
«به خیال خودت فلنگ را بستی؟»
مرد تکان سختی خورد. آب دهان را قورت داد. دستی به گلو برد و دستی به عینک استخوانی که تا نوک دماغش پایین آمده بود.
«هرجا میرفتی به خدا پیدات میکردم! لحظهای از فکرت غافل نبودم. مدام با خودم میگفتم، قبل از مردن میبینمش؟»
صدای مرد لرزید:
«ببخشید، بجا نمیآورم.»
عباس قد راست کرد و کیف را روی میز گذاشت:
«چطور مخلصت را فراموش کردی؟»
مرد با صدایی که حالا خشدار بود، گفت:
«اشتباه گرفتید. مطمئنم تا به حال شما را ندیدهام.»
عباس صندلی را کشید عقب:
«اجازه هست؟»
و نشست. به نجوا گفت:
«بانوی بزرگ! چیزی به یادت نمیآورد؟»
سر را عقب کشید و ساکت نگاهش کرد. مرد دهانش باز مانده بود. عباس بلند گفت:
«شمارهی بند چی؟ این هم چیزی را به یادت نمیآورد؟»
«بند؟ کدام بند؟»
عباس سر تکان داد:
«هی، هی، یعنی آن زندان را هم فراموش کردی؟ آشویتس وطنی را؟ اعتصاب کارگرهای چیتسازی؟ آن اعدامهای پشت هم»
مسلسل خیالی را تو دست گرفت و گفت:
«ت ت تق... ت ت تق...»
و بالاتنه را به چپ و راست چرخاند.
«نخیر، اصلا... گفتم که... حضرتعالی حتما اشتباه گرفتهاید.»
عباس صدایش را بلند کرد:
«اشتباه گرفتهام؟ میدانم، میدانم حتما اسم مستعارت هم اشرفی نبود؟»
مرد زورکی خندهای کرد:
«شوخی میکنید... کدام اسم مستعار آقا؟ من هیچوقت زندانی نبودم.»
و با همان لبخند دهان را پر از غذا کرد. عباس نگاهی به دور و بر انداخت. همه جا پر بود از همهمه، صدای قاشقهایی که به بشقابها میخورد و گارسونهایی که فریاد میکشیدند. چشمان عباس روی مرد دودو میزد. عباس بلند خندید:
«نه اشرفی عزیز خودت را به کوچهی علیچپ نزن.»
«بله؟ یعنی چه؟»
«چرا بریدی؟ ترسیدی داد بکشم، مردم... آهای... اینجاست عنصر ضدخلق؟»
گارسون با لباس چرک کنارش ایستاد. با یک دست ژتونها را برداشت و با دست دیگر بشقاب چلو و دیس کباب را روی میز گذاشت:
«نوشابه؟»
«آره قربان دستت یکی هم برای این دوست عزیزم... بدجوری گلویش خشک شده...»
عباس خم شد روی میز و کتف مرد را گرفت:
«نترس، تو حتما به اندازه کافی بلا کشیدی...»
لبی ورچید و زل زد به مرد. انگار با خودش حرف بزند آهسته گفت:
«آره، خیلی سختی کشیدی»
کتف مرد را تکان داد و رهایش کرد. قاشق و چنگال را از نایلن بیرون کشید:
«من با تو کاری ندارم...فقط..»
«آقا این چه فرمایشاتی است؟»
عباس محکم گفت:
«اشرفی خودت خوب میدانی از چی حرف میزنم.»
مرد گوشهی لب را بالا کشید و نگاه از چشمان عباس دزدید:
«این روزها اوضاع همین است.... مردم مدام یکدیگر را اشتباه میگیرند.»
«من که گفتم نترس، کینهای ازت به دل ندارم.»
کره را میان چلو چال کرد:
«نمیخواهم انتقام بگیرم.»
نگاهش را دوخت به مرد.
«شما طوری حرف میزنید...»
عباس پرید وسط حرفش:
«داری حوصلهام را سر میبری، دیگر فیلم بازی نکن...»
قاشق و چنگال را ول کرد و کیف را برداشت:
«چطور شد آمدی نهار اینجا؟»
از توی کیف دسته کاغذی بیرون کشید:
«من هرروز سر ظهر اینجام... آنجا...»
با دست میز انتهای سالن زیر کانال کولر را نشان داد:
«مینشینم و یادداشت میکنم... بعضی وقتها یادداشت، بعضی وقتها هم نامه مینویسم، چندتاییش مال تو است.»
کیف را روی میز گذاشت:
«میخواهم برایت بخوانم.»
دستهی کاغذ را تکان داد و گفت:
«همهاش را... ولی نه الان... باید بیایی خانهام، نقاشیهایم را ببینی، عکست را کشیدهام تو حالتهای مختلف، بخصوص وقتی میگفتی اشتباه میکنی جوان، تو آن پرتره چشمانت شده عین... نمیدانم باید خودت ببینی... همهی صورتت انگار شده چشم.»
کاغذها را زیر و رو کرد و یکی را بیرون کشید و گذاشت روی بقیه:
«باید بیایی ببینی... حالا گوش بده... اشرفی عزیز، پس از اینهمه سال حتما هنوز معنی عشق را نفهمیدی. آزادی این نعمتی که انسان بخاطرش آفریده شده... نه من نگران توام. نمیدانم حالا کجا هستی یا چه میکنی؟ دادگاه و زندان امروز گرچه با سابق تفاوت دارد ولی زندان زندان است و بازجویی بازجویی...»
مرد دست تکان داد:
«آقا من حوصلهی سخنرانی...»
عباس دست مرد را گرفت و کشیدش پایین:
«یک دقیقه حوصله کن، اشرفی از نگاه تو، زندگی من از دست رفته، تو نمیتوانی بفهمی چقدر احساس تعالی میکنم. من باعث شدم زنم جایگاهی بس والا بیابد. اشرفی با تمام ضعفی که شاید از نگاه دیگران نشان دادم، باعث تجلی مقام زن دز این مملکت هستم. زن، که ظلم و جور استعمار و استثمار در تمامی دوران حکومتهای ضدبشری تاریخ ما پایمالش کرده بود، امروز همتراز و همدوش بهترین مردان این مرز و بوم جهت تحقق خواستهای خلقهای از بند رسته گام برمیدارد.»
عباس ساکت شد. کمی نوشابه توی لیوان ریخت. گوشهی چشمش میپرید. جرعهای نوشید. کاغذها را توی کیف گذاشت و نگاه به مرد دوخت:
«من از تو گلهای ندارم.»
مرد گفت:
«دوست گرامی مثل اینکه خیالاتی شدهاید...»
عباس دست روی زانو ستون کرد:
«من هم اگر جای تو بودم همینطور رفتار میکردم. نه گلهای ندارم، حتا برایت احترام قایلم. تو ایمان داشتی، اعتقاد داشتی. مساله همین بود. تو به من حاکم شدی.»
آرنج را تکیه داد به میز:
«خیلی دنبالت گشتم. آب شده بودی رفته بودی تو زمین. تا سر و صداها راه افتاد جلوی ادارهات کشیک کشیدم. دلم میخواست تو چشمانت نگاه کنم و بپرسم: «این هم بازی است،... ولی پیدایت نبود که نبود»
مرد جدی شد. عرق پشت لب را با دست گرفت:
«مثل اینکه شما دست بردار نیستید.»
عباس تند گفت:
«تو دست بردار نیستی»
مرد زهرخندی زد و آخرین قاشق را به دهان گذاشت:
«جل الخالق... آدم نمیتواند یک نهار راحت بخورد.»
و همانطور که غدا را میجوید، پرسید:
«من که از قصهی شما چیزی نفهمیدم... از این شرفی...»
«بس کن اشرفی.»
لحظهای ساکت به مرد خیره شد. پخی زد زیر خنده، چشمانش آب افتاد:
«باز رنگت شد عین گچ... بخدا همه جا شهادت میدهم بهترین بازجوی عالمی... هر جا که بخواهی.»
«شما دچار مشکل شدهاید.»
عباس سر تکان داد:
«بله، اشرفی جان دچار بد مشکلی هستم. فقط تو میتوانی کمکم کنی.»
مرد بیاعتنا به حرفهای او گفت:
«حق هم دارید... آنها هرکاری دلشان خواست کردند، هر بلایی دلشان خواست سر مردم آوردند، شما باید آن مرد ملعون را پیدا کنید و انتقامتان را بگیرید... باید انصاف داد، زیر فشار بودید.»
عباس انگار گوش نمیداد:
«قیافهات تغییر کرده اما آن نگاه...»
سر تکان داد:
«نه، آن نگاه هیچ فرقی نکرده... آن اطمینان هنوز هم توی نگاهت هست، همانطور ترسناک. وحشتم تو زندان از همین نگاهت بود.»
عباس به صندلی تکیه داد و سر را به عقب خم کرد:
«تازه وقتی شکستم که آزادم کردی. گفتم با اینهمه کار که کرده بودم، با اینهمه نقشه که تو سرم بود، یعنی تو واقعا اطمینان داشتی کاری از دستم ساخته نیست. نه از دست من، نه از دست حزب.»
دست را گذاشت لبهی میز، نوک پا را به زمین فشار داد و پایه های جلو صندلی را بلند کرد:
«خودم ماندم و خودم. از همدورهایها دیگر کسی نمانده بود. چندتا تو خانه تیمی کشته شده بودند. دو تا هم که زیر شکنجه رفتند.»
نگاه را کشید تا روی صورت مرد:
«یادت که هست؟»
مرد آب دهان را قورت داد.
عباس چشم ها را بست:
«آنها کار تو نبود. می دانم. کار آن قرمساقها بود... من خیلی پوست کلفت بودم. نه زیر شکنجه مردم، نه وقتی تو آزادم کردی مثل بقیه خودکشی کردم.»
دست از لبه میز برداشت و صندلی آمد پایین، صورت را جلو مرد گرفت و گفت:
«یادت می آید... اشتباه می کنی، اشتباه می کنی.»
ابرو بالا انداخت:
«ترجیع بند حرفهایت بود.»
مرد دستمال به لب کشید:
«متاسفانه باید بروم... دلم می خواست کمکتان کنم، ولی کاری ازم ساخته نیست...»
عباس چهره در هم کشید. مچ مرد را گرفت:
«بنشین. بنشین...»
مچ مرد را ول کرد و پرصدا نفسی بیرون داد:
«همین رئیس جمهور انتقام ما را از تو گرفت.»
دو آرنج را روی میز گذاشت و دانه های برنج را با دست جابهجا کرد:
«دیدی چه کار بزرگی کرد... تو این بلا را سرم آوردی.... وگرنه الان هم زنم را داشتم هم سهمی تو این پیروزی.»
دست روی صورت کشید:
«نه، خودخواهی نمی کنم... مهم زندگی خلق ها بود که آزاد شدند.... تو یک نامه برایت نوشتم.... بگذار بخوانم.»
دست دراز کرد تا کاغذها را بردارد:
«آقا وقتم را بی خود نگیرید...»
عباس دست بلند کرد:
«خیلی خب، خیلی خب. فقط بدان زنم بخاطر عشق به بشریت، به انسانهای پاک و شریف ترکم کرد. می خواست انتقام کاری را که تو با ما کردی از تو بگیرد...»
لبها را گاز گرفت. چشمانش توی حدقه می چرخید. دست را روی میز کوفت و بلند گفت:
«می دانی بهش مشکوک بودم، فکر می کردم نفوذی است... باید تیربارانم کنند... من به همین رئیس جمهور مشکوک بودم...»
مرد نیم خیز شد و دست روی دهان عباس گذاشت:
«ساکت شو...»
صداها قطع شد و همه سرها به سوی آنها چرخید. عباس دست مرد را پس زد:
«باید همه بدانند من چه موجودی هستم...»
مرد صورت عباس را میان دستان گرفت:
«قبول، آرام باش تا با هم مشکل را حل کنیم.»
عباس صورت را از میان دستان مرد بیرون کشید:
«واقعا به رئیس جمهور مدیونم، هیچ کاری نکرد، رفقا را از من دور کرد، حتی زنم را هم نجات داد، یعنی به فکر تک تک رفقا بود... میبینی؟ این باعث افتخار نیست؟ من را به حال خودم رها کرد تا به حقیقت برسم، تمام آن روزهایی که فریاد می کشیدم این نفوذی است، با رژیم همکاری میکند، هیچ واکنشی نشان نداد، نگفت یک گوشهای سرم را بکنند زیر آب، من به خاطر همه این چیزها و به خاطر بانوی بزرگ احساس دین می کنم... من به بانوی بزرگ افتخار میکنم... باور می کنی؟ وقتی کنار رئیس جمهور می بینمش با آن صلابت... احساس غرور می کنم... هیچ وقت خودم را نمی بخشم... چقدر ایمانم سست بود، چرا تسلیم تو شدم... ولی حالا زمانش شده که بفهمند من حقیقت را پیدا کردم...»
چشمهای مرد گشاد شده بود:
«کم مانده از دست شما شاخ در بیاورم... البته شک شما بخشودنی نیست... اما افتخاری که نصیبتان شده...»
عباس لبها را به هم فشرد:
«افتخارش مال من ... روسیاهیش برای تو...»
سرش را فرو برد تو شانه و زد زیر گریه. مرد به این سو و آن سو نگاهی انداخت. آرام دست روی میز گذاشت:
«عمیقا متاسفم... از آشنایی با شما خوش بخت شدم، اما رنجهایتان...»
بلند شد:
«واقعا تکان دهنده است.»
عباس دست زیر چشم کشید:
«کجا؟ هنوز تمام نشده... صبر کن من هم میآیم.»
دو قاشق را پر کرد و تکاند توی دهانش. پاشد و کاغذها را چپاند توی کیف. مرد گفت:
«آقای محترم تا حالا تحمل کردم... دلم نمی خواهد با وضعی که شما دارید توهینی بکنم... ولی مجبورم از این به بعد...»
عباس بلند گفت:
«از این به بعد؟ ... سخت نگیر دو قدم راه می رویم و گپ می زنیم.»
مرد نگاه تلخی کرد و رفت طرف پله ها. عباس روزنامه و کیف را شتابزده برداشت و پشت سرش راه افتاد. مرد شانه بالا انداخت و انگار نه انگار که عباس هم دنبال اوست، وارد خیابان شد. عباس سیگاری روشن کرد و کنارش قدم برداشت:
«بیرون که آمدم از حزب بیرونم کردند... گفتند شده آنتن. عین خیالم نبود... زنم ترکم کرد... بزرگ بانوی این مملکت... گفتم اشتباه می کنی... انگار تو بودی که حرف میزدی... چقدر سست بودم.»
مرد ایستاد داد زد:
«چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ چه از جانم می خواهید؟»
عباس به نیشخند گفت:
«دیگر خوددار نیستی... زود عصبانی شدی.»
مرد سعی کرد آرام باشد:
«خیلی خب چه باید بکنم؟ می خواهی بریم کلانتری؟ دادگستری؟ یا هر جا که می گویی؟ چه کنم که بفهمی اشتباه می کنی؟»
«نه ، نه دوست عزیز، نه الان اشتباه می کنم نه آن روزها.»
«راحتم بگذار... دست از سرم بردار.»
عباس سیگار را زیر پا چلاند:
«نه صحبت دادگستری و اینها نیست... حتما کارت آن جاها کشیده، نه؟»
و رو کرد به مرد، اما او نگاهش را از عباس دزدید.
اگر شکنجه ام کرده بودی حالا شاید می گرفتمت زیر مشت و لگد یا می رفتم شکایتت را می کردم... اما حالا ازت کمک می خواهم...»
مرد دو دست را تکان داد:
«من اشرفی نیستم... به خدا، به پیر به پیغمبر...»
«یادت هست؟ یادت هست می گفتم ما ملاکیم؟ مردم دانشجوها... می گفتم امروز و فردا نه ولی بالاخره یک روز صبر مردم تمام می شود؟ حالا می بینی درست می گفتم، حالا می بینی چطور دموکراسی حاکم شد؟»
سر چرخاند. سیگار دیگری بیرون آورد. با دستان تکیده و سیاهش کبریتی زیر آن گرفت:
«نمیخواهم شرمندهات کنم، نه اصلا قصدم این نیست... حالت را میتوانم بفهمم... همین حال را من به آن بانوی بزرگ دارم. ولی من تو را بخشیدم... کاش او هم بخشیده باشدم... تو از من خجالت نکش.»
پک جانانه ای به سیگارش زد:
«در کمال حماقت دستانش را گرفتم و گفتم تو اشتباه می کنی، این مردک حتی یکبار بازداشت نشده. به سبیل پرپشتش نگاه نکن، به حرفهایش گوش نده. به خیال خودم از بلا نجاتش دادم، از سیاست کشیدمش بیرون، بعد او میخواست دوباره با پای خودش برود خانهی تیمی، آنهم با آن مردی که یکشبه شده بود دبیرکل...»
دود سیگار را بیرون داد:
«همان حرفهایی که تو به من میگفتی. می گفتی نه من نه تو، برنامهها جای دیگری نوشته میشود... ما مجری هستیم چه بخواهی چه نخواهی نقشی را که میگویند بازی میکنیم... یادت هست؟»
نشست کنار خیابان روی سکوی جلوی مغازه ای:
«میگفتی شما را تحریک می کنند و سر میز معامله از دولت امتیاز میگیرند و اسلحه میفروشند... من سرم پر از غوغا بود، می گفتی دلت خوش است بمب گذاشتی؟ اعلامیه پخش کردی؟ میتینگ راه انداختی؟ تو هنوز فکر اینکارها را نکردی خارجی بو برده و سر میز مذاکره پایش را روی پایش انداخته ومیگوید: یک دقیقه ولتان کنیم اینها میخورندتان.»
پا شد ایستاد:
«اما دیدی، دیدی مردماند که حرف میزنند؟ ...مردم...»
و با دست رهگذرها و ماشینها را نشان داد:
«حالا آزادی هست... روزنامه هست.»
روزنامه را تکان داد وصاف جلوی خودش گرفت. اخمش را در هم برد:
«من هم سهم خودم را ادا کردم. بیشتر نتوانستم ولی بالاخره پای بانویی را که امروز افتخار همه است من به سیاست باز کردم، به دنیای مبارزه...»
زیپ کیف را کشید و روزنامه را تا کرد و داخلش گذاشت:
«دیدی دموکراسی بالاخره آمد.»
مرد بیحوصله گفت:
«میخواهم بروم...»
«یک دقیقه صبر کن...»
روبروی مرد ایستاد، به التماس گفت:
«دو خط بنویس بده به من... بعد برو.»
زل زد به مرد. مرد پوزخندی زد. عباس چشمانش گشاد شد:
«نگو یادت نمیآید... حتما دیده بودیش، میآمد ملاقاتم.»
کت مرد را کشید و بردش کنار پیادهرو. کیف را باز کرد:
«بیا ببین...»
دفتر بادکردهای را از آن بیرون کشید. شانهاش را چسباند به شانهی مرد:
«نگاه کن...»
و دفتر را داد دست مرد:
«خجالت نکش نگاه کن... آن اول عکس عروسیمان است... خوب نگاهش کن... بقیه هم عکس هایش کنار رئیس جمهور است، از روز اول، کمی شکسته شده ولی خب تو حتما میتوانی بشناسیش؟ نه؟»
مرد دفتر را ورقی زد و داد به عباس. کیف را گرفت رو به مرد:
«همه چیزهایش این تو است، همه چیزهای بانوی بزرگ... شانهاش، گوشوارهاش...»
عباس دفتر را توی کیف گذاشت و نگاه به مرد کرد:
«حالا چه میگویی؟ دوکلام بنویس که این حرفها را تو به من گفتی، بنویس که من نمیترسیدم، فریب حرفهای تو را
خورده بودم...»
مرد همانطور پوزخندی بر لب داشت. عباس زیپ کیف را کشید:
«میدهم به زن سابقم... یعنی به بانوی بزرگ... برای تو هم درخواست عفو میکنم... درخواست می کنم تو را هم توی حزب ملت ایران بپذیرند... میدانی چند هزار صفحه نامه برایش نوشتم؟ منتظر همین دو خط نوشتهی توام... فقط بداند نمیترسیدم...»
مرد بی آنکه حرفی بزند، پشت به عباس کرد و راه افتاد. عباس هاج و واج ماند:
«برایت امان نامه میگیرم.... هر کاری بگویی میکنم... بایست...»
پا تند کرد و شانهی مرد را گرفت:
«صبر کن... خیلی خب، همان حرفهایی را که تو زندان زدی بگو، حتما بازداشت شدی که؟ همان حرفهایی را که آنجا گفتی بنویس... اصلا بگو خودم می نویسم... بگو کدام زندان بودی، تاریخش را هم بگو، خودشان تحقیق می کنند...»
خودکار را از جیب پیراهن بیرون کشید. مرد برگشت و پوزخندی زد:
«خیلی دلت می خواهد بنویسی؟»
عباس سر تکان داد. مرد نگاهش را دوخت به عباس. نگاه سرد و مطمئن. پشت عباس لرزید:
«تو اشتباه میکنی.»
واکنش قلعه نویی به «مرد دو هزار چهره»؛ لذت بردم اما ...
خودکشی (2) (ویژگیها، عوامل هشدار دهنده و خطرآفرین)
خودکشی (1) (اصطلاحات، افسانهها و واقعیتها)
زنگ جالب موبایل در آبادان و خرمشهر!
با بهرام رادان از ماجراجوییها، دیوانگیها و آرزوهای عجیب و غریبش!
پیش بینی آینده زناشویی با ریاضیات !
نشانی 90سایت مستهجن منهدم شده
انتخاب گرانترین بازیگر هالیوود: بازهم آنجلینا در صدر! (+عکس)
حذف مجسمه مستهجن «باران عشق» از آنتالیا!
یک مرده در امریکا به عنوان شهردار انتخاب شد!!
توقیف آهنگ خواننده زن بخاطر واژه بوسه!! (+عکس)
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 25
کل بازدید :790839
در مورد خودم زیاد مهم نیست
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
آموزش.ترفند.مطالب جالب.جوک
تاسیسات ( فنی و مهندسی )
هرچی دلت می خواد بیاتو
تجارت الکترونیک
نیازمندی ها
اماکن دیدنی و تاریخی تهران
زندگینامه پیامبران و امامان
مقالات ورزشی
زندگینامه مشاهیر ایران
زندگینامه مشاهیر جهان
مقالات در مورد کامپیوتر و فناوری اطلاعات
گیاهان و میوه جات
مقالات جانوران
اماکن دیدنی و تاریخی جهان
مقالات تاریخی
مقالات دینی و اخلاقی
شهرها و کشورها
اختراعات و اکتشافات
پزشکی و سلامت
مقالات پیرامون زندگی و اجتماع
فیلم - موسیقی - نقاشی
داستان
مقالات علمی و پژوهشی
آشپزی
عکس
دانلود فیلم - موسیقی و نرم افزار
معرفی و دانلود کتاب
فنی و مهندسی
بهار 1387